هرگز فراموش نخواهم کرد که برای داشتن تو دلی را به دریا زدم که از آب واهمه داشت
رسم زندگي اين است روزي کسي را دوست داري و روز بعد تنهايي به همين سادگي او رفته است و همه چيز تمام شده مثل يک مهماني که به آخر مي رسد و تو به حال خود رها مي شوي چرا غمگيني ؟ اين رسم زندگيست پس تنها آوازبخوان دوست داشتن هميشه گـــفتن نيست گاه سکوت است و گاه نگــــــاه ... غـــــريبه ! اين درد مشترک من و توست که گاهي نمي توانيم در چشمهاي يکد يگــرنگــــاه کنيم
باران باش باران باش تا به تو عادت نکنند ، هر وقت بیایی دوستت داشته باشند
ثانیه های انتظار پشت چراغ قرمز را تاب بیاور …. شاید که دارند آرزوی کودکی دست فروش را برای یک دقیقه کاسبی بیشتر برآورده می کنند.
روز مرگــم ، هر که شيون کند از دور و برم دور کنيد همه را مسـت وخراب از مــي انگور کنید مزد غـسال مرا سيـر شـرابش بدهيد مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهيد بر مزارم مگـذاريـد بـيـايد واعــظ پـيــر ميخانه بخواند غــزلي از حافـظ جاي تلقــيـن به بالاي سرم دف بـزنيـد شاهدي رقص کند جمله شما کـف بزنيد روز مرگــم وسط سينه من چـاک زنيـد اندرون دل مــن يک قـلمه تـاک زنـيــد روي قــبـرم بنويـسيــد وفـادار برفـت آن جگر سوخته خسته از اين دار برفــت
امشب خیلی دلم گرفته ، خودمم میدونم برای چیه برای اینکه بارانم رفت شاید بعضی از شما دوستان مطالب باران رو خونده باشید و او را بشناسید اصلا نمیدونم چی میگم حالم اصلا خوب نیست فقط همین رو میگم دلم برای باران با اینکه چند ساعت از رفتنش از این دنیا نمیگذره اینقدر تنگ شده که بیخبر از حال خودم شدم سرتون رو بدرد نمیارم فقط میخواستم بگم باران هم رفت!!!!!!! یاحق
گذشت دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم حالا یک بار از شهر می رویم یک بار از دیار یک بار از یاد یک بار از دل و یک بار از دست ....
خدا رو شکر میکنم برای شلوغی و کثیفی خانه بعد از مهمانی چون یعنی دوستانی دارم که پیشم میان. برای لباسهایی که کمی برام تنگ شدن چون یعنی غذا برای خوردن دارم. برای سایه ای که شاهد کار منه چون یعنی خورشید تو زندگیم میتابه. برای پنجره هایی که باید تمیز بشه چون یعنی خانه ای برای زندگی کردن دارم. برای جای پارکی که در انتهای پارکینگ پیدا میکنم چون یعنی قادر به راه رفتن هستم و وسیله نقلیه دارم. برای هزینه بالا برای گرمایش چون یعنی خانه گرمی دارم. برای پيرمردي که در مسجد پشت سرم با صدای بدی نماز میخواند چون یعنی گوشم میشنود. برای کوه لباسهایی که باید شسته و اتو بشوند چون یعنی رختی برای پوشیدن دارم. برای کوفتگی و خستگی عضلاتم آخر روز چون یعنی قادر بودم که سخت کار کنم
به تو تقدیم میکنم هستی ناقابلمو با تو تقسیم میکنم دار و ندار دلمو تاج و تخت عاشقی فدای ناز چشم تو بگو تا فدا کنم واسه قطره اشک تو همسرم تاج سرم ای گل یک دونه من تو یه خورشید خانمی تو گرمی خونه من حالا ما شریک شادی و غمیم روز پیری عصای دست همیم
کجاست جای تو در جمله ی زمان که هنوز؟ که پیش از این که هم اکنون که بعد ازآن که هنوز و با چه قیدبگویم که...... دوستت دارم!؟ که تا ابد٬ که همیشه٬ که جاودان.... که هنوز...........
روی سکوی کنار پنجره، همه شب جای منه. چند ورق کاغذ و یک دونه قلم، همیشه یار منه. کاغذای خط خطی، از کنار در بازه پنجره....، می پرن توی کوچه،سرحال از اینکه آزاد شدن.، نمی دونن که اسیر دل سنگ باد شدن.......، دیگه بیداریه شب عادتمه،همدم سکوت تنهایی من.، تیک،تیک ساعتمه...تیک،تیک ساعتمه...... حالا من موندم و یک دونه ورق، که اونم از اسم تو سیاه می شه.، همه چیم تو زندگی، آخرش به پای تو هدر می شه... چشمونم فاصله رو، از پنجره دید می زنه... دلم اسم تو رو فریاد می زنه........، درای پنجره رو تا انتها باز می کنم......، تو خیالم با تو پرواز می کنم........،
آنروزها که سایه ام درخواب کودکی راه می رفت زندگی کودکی بود، شیطان و بازیگوش که ظهرهای کسالت خواب را می دزدیدو لای لحظه ها پنهان می کرد آنگاه آرام سکوت را کنار می زد پنجره تماشا را می گشود و خود را حریصانه به کوچه زمان پرتاب می کرد آنروزها، زندگی قلکی بود که با سکه های قناعت پر می شد و هر نوروز برای نونوار کردن فقر دلش می شکست آنروزها،زندگی پدری بود با شب کلاهی بر سر که همواره با شب به خانه می آمد لباسهای خستگی را به گیره میزد خردسالی را به روی زانو می نشاند تبسم را می پراکند و جیب اتاق را پر از خوشحالی می کرد آنروزها،زندگی مادری بود سازگار که روز و شب در انزوای آبرو بینوایی را در دیزی می گذاشت فقر را وصله میزد اندوه را گلدوزی میکرد غربت را می گریست و تنهایی را پیر می شد. آنروزها،زندگی درشکه ای بود در سایه روشن زمان که هر صبح از آنسوی انتظار می آمد و هر غروب در آنسوی بی انتها گم میشد و همواره در پشت آن کودکی پابرهنه بود که یک نفس حسرت را می دوید و خشونت را شلاق می خورد! آنروزها،زندگی دختری بود نحیف با چارقدی پوسیده بر سر که روز و شب جوانی اش را در باغ قالی گره می زد و خورشید چشمانش را پشت نسترن ها نقش بر خاک می سپرد آنروزها،زندگی قهوه خانه ای بود شلوغ که از درو دیوار آن بوی اسطوره می آمد بوی رستم،بوی سهراب،بوی نوشدارو… و من می دیدم که هر صبح و شام فلاکت با لباسی ژنده می آمد بر نیمکتهای چوبین آن می نشست قلیان می کشید و خستگی را،چرت می زد آنروزها،زندگی آنروزهای مه گرفته چون تند بادی وزیدند و بادبادک کودکی مرا در فراموشی لحظه ها به باد دادند امروز اما زندگی مجهولی است که نمی دانم ولی اصلا مهم نیست زیرا حقیقت معلوم است و هنوز: عشق هست لبخند هست پرستو هست آسمان هست و برای زندگی همین ها کافی است.
شاید آن روز که سهراب نوشت تا شقایق هست زندگی باید کرد
خبری از دل پردرد گل یاس نداشت باید این جور نوشت هر گلی هم باشی چه گل پیچک و یاس زندگی اجبار است
وقتی آمدی همه گلها را چیده باغبان وقتی آمدی که ترانه هایم را خوانده ام به گوش نسیم وقتی آمدی که بساط شعرم را بر چیده باد وقتی آمدی که از یاد برده ام هر چه حرف و حدیث بود وقتی آمدی که هیچ ستاره ای با ماه روشن نمی شود وقتی آمدی که پایان هیچ شکوفه ای سیب نیست وقتی آمدی که خیابان ها خیس گریه اند وقتی آمدی که هیچ نامه ای به مقصد نمی رسد وقتی آمدی که پر از حـــــس رفــــــــتنم وقتی آمدی... راستی تو چه دیر آمدی.
بی تو
یکنفر در همین نزدیکی ها
وقتی کسی به دل نشست ، نشستنش مقدس است
اگر کلمه دوستت دارم
چنانت محتاجم، که بی تو زندگی ام نیست، و چنانت مشتاقم، که جز تو، دل دادگی ام. چندانت مهربان یافتم، که تنها به تو دل باختم. ای آن که نامت بلند است و حدیث بودنت، بی چون و چند! ای زیبای محض! من سر در تسلیم تو تا بردم و نقش غیر از تو ستردم؛ هیچ نماند، الآ عشق. تو را با کدامین واژه باید ستود؟ که ستایش گری خُردینه ام و پرستش گری، کمینه. |
About
تومرامیفهمی.......من تورامیخوانم وهمین ساده ترین قصه انسان استتومرامیخوانی....من تورا ناب ترین شعرزمان میدانموتوهم میدانی...تاابد در دل من خواهی ماند(سلا م به ولاگ عشق وصفاخوش امدین امیدوارم لحضات خوبی رابخاطربسپاریدهموطنان ودوستان کرامی من صدیق قشمی مدیروبلاگ ماراازنظرات خودفراموش نکنید)
Home
|