زندگی

*گیتارعشق‎*‎

آنروزها که سایه ام درخواب کودکی راه می رفت زندگی کودکی بود، شیطان و بازیگوش که ظهرهای کسالت خواب را می دزدیدو لای لحظه ها پنهان می کرد

آنگاه آرام سکوت را کنار می زد پنجره تماشا را می گشود و خود را حریصانه به کوچه زمان پرتاب می کرد

آنروزها، زندگی قلکی بود که با سکه های قناعت پر می شد و هر نوروز برای نونوار کردن فقر دلش می شکست

آنروزها،زندگی پدری بود با شب کلاهی بر سر که همواره با شب به خانه می آمد لباسهای خستگی را به گیره میزد خردسالی را به روی زانو می نشاند تبسم را می پراکند و جیب اتاق را پر از خوشحالی می کرد

آنروزها،زندگی مادری بود سازگار که روز و شب در انزوای آبرو بینوایی را در دیزی می گذاشت فقر را وصله میزد اندوه را گلدوزی میکرد غربت را می گریست و تنهایی را پیر می شد.

آنروزها،زندگی درشکه ای بود در سایه  روشن زمان که هر صبح از آنسوی انتظار می آمد و هر غروب در آنسوی بی انتها گم میشد و همواره در پشت آن کودکی پابرهنه بود که یک نفس حسرت را می دوید و خشونت را شلاق می خورد!

آنروزها،زندگی دختری بود نحیف با چارقدی پوسیده بر سر که روز و شب جوانی اش را در باغ قالی گره می زد و خورشید چشمانش را پشت نسترن ها نقش بر خاک  می سپرد

آنروزها،زندگی قهوه خانه ای بود شلوغ که از درو دیوار آن بوی اسطوره می آمد بوی رستم،بوی سهراب،بوی نوشدارو… و من می دیدم که هر صبح و شام فلاکت با لباسی ژنده می آمد بر نیمکتهای چوبین آن می نشست قلیان می کشید و خستگی را،چرت می زد

آنروزها،زندگی آنروزهای مه گرفته چون تند بادی وزیدند و بادبادک کودکی مرا در فراموشی لحظه ها به باد دادند

امروز اما زندگی

مجهولی است که نمی دانم

ولی اصلا مهم نیست

زیرا حقیقت معلوم است

و هنوز:

عشق هست

لبخند هست

پرستو هست

آسمان هست

و برای زندگی همین ها کافی است.   



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در دو شنبه 13 تير 1390برچسب:,ساعت3:5توسط محمد صدیق زارعی قشمی | |